قصه کوتاه برای کودکان

3 قصه کوتاه برای کودکان 5 تا 10 سال

آنچه در این مقاله خواهید خواند

گفتن قصه کوتاه برای کودکان، می‌تونه باعث بشه آن‌ها استراحت مطلوب‌تر و آرام‌بخش‌تری داشته باشند. کودکان، علاوه بر بازی با عروسک و یا اسباب‌بازی، گاهی نیاز دارند با والدین وقت بگذرونند و از اون‌ها انرژی و محبت دریافت کنند. قصه‌خوانی، به‌خصوص هنگام خواب، می‌تونه زمینه‌ساز این مسئله باشه. علاوه بر این، قصه‌های کوتاه برای کودکان، یه وقتایی باعث کاهش ترس و اضطرابشون می‌شه. توی این مطلب، ما چند قصه قشنگ و آموزنده رو به شما ارائه دادیم. با ما همراه باشید.

3 قصه کوتاه برای کودکان

قصه‌های مختلفی هست که می‌شه برای بچه‌ها گفت و بهشون، در کنارش، نکات آموزشی یاد داد. 3 تا از بهترین‌های این داستان‌ها رو، که جذاب‌اند و از طرفی خسته‌کننده نیستند، براتون نوشتیم. بخونید و لذتش رو ببرید.
بیشتر بخوانید: معرفی 7 انیمیشن مناسب کودکان 5 تا 11 سال

تمساح حریص مناسب برای کودکان 6 تا 7 سال

در دهکده‌ای زیبا، برکه آبی بود که در آن، تمساح بدجنسی زندگی می‌کرد. یه روز، یه پسر کوچولویی رو کنار برکه دید که تکه‌ای گوشت در دست داشت. تمساح با خودش فکر کرد که با زیرکی، اول گوشت رو ازش می‌گیره و بعدم خودش رو می‌خوره. شروع کرد به حرف زدن با پسرک و گفت: “پسر جان، من خیلی گرسنه‌ام. می‌شه گوشتی که داری رو بدی به من بخورم؟” پسر کوچولو ترسید و گفت: “نه، تو می‌خوای خودمم بخوری.”

خلاصه، تمساح حریص به اصرارش ادامه داد تا پسرک راضی شد جلو بره و تیکه گوشت رو بهش بده. همین که رفت جلو، تمساح پرید و بازوی پسر کوچولو رو گرفت. همون لحظه، خرگوش کوچولویی از اون‌جا رد می‌شد. تمساح با خودش گفت: “اول خرگوش رو می‌خورم و بعد میام سر وقت پسرک.”

اما همون که بازوش رو رها کرد، پسرک همراه خرگوش پا به فرار گذاشتن و تمساح حریص، گرسنه موند.

این یکی از قصه‌های قشنگ و آموزنده‌ایه که میشه برای کودکان تعریف کرد.

یک کلاغ چهل کلاغ مناسب برای کودکان 9 تا 10 سال

روزی روزگاری، مامان کلاغه یک جوجه کلاغ به دنیا آورد. روزها ازش نگهداری کرد تا کمی جان بگیره و پرهاش دربیاد، اما هنوز نمی‌توانست درست پرواز کنه. یه روز که مامانش می‌خواست بره دنبال غذا، بهش گفت: “عزیزم، من دارم میرم، از لونه بیرون نری، ممکنه آسیب ببینی.” اما وقتی مامان کلاغه رفت، کلاغ کوچولوی شیطون اومد بیرون. همون اولش، از بالا افتاد روی بوته‌ گیاهانی که زیر لونه‌شون بود.

یه دسته کلاغ داشتند از اونجا رد می‌شدند و این صحنه رو دیدند. سریع رفتند خبرش رو به باقی دوستاشون برسونند. وقتی به دوستاشون رسیدند، گفتند: چه نشسته‌اید؟ یه بچه کلاغ از لونه بیرون افتاده و نوکش شکسته! وقتی این بیستای کلاغ به یه دسته دیگه از کلاغ‌ها رسیدند و موضوع رو گفتند، اونا هم رفتند به یه گروه دیگه خبر بدن. این بار گفتند: “بچه کلاغ افتاده از تو لونه و بال و نوکش شکسته.”

خلاصه، تا اومدن این چهل تا کلاغ‌ جمع بشن، انقدر اتفاق دهن به دهن شد که دسته آخری فکر کردند کلاغ کوچولو مرده. اما وقتی رسیدند بالای سرش، دیدند هیچ اتفاقی واسش نیفتاده و فقط یه کم از بالش خون اومده. از اون روز، این داستان به عنوان یک ضرب‌المثل بین آدم‌ها جا افتاده و وقتی خبری واقعیت نداشته باشه، می‌گن: “یک کلاغ، چهل کلاغ شده.” این قصه کوتاه برای کودکان خیلی جذابه.

داستان کودکانه خرگوش و شیر آموزنده برای کودکان 5 تا 6 سال

تو جنگل بزرگی، شیر بدخلق و عصبانی‌ای زندگی می‌کرد که خیلی از حیوانات رو برای سیر کردن شکمش شکار کرده بود. حیوانات بیچاره خیلی ازش می‌ترسیدند. یه روز، تصمیم گرفتند دور هم جمع بشن و دنبال یه راه حل بگردند تا از شر این مشکل راحت بشن. اونا گفتن بهتره هر روز یکی از ما خودمون رو به شیر معرفی کنیم تا به عنوان غذا بخورتمون.

فردای اون روز، خرگوش پیر داوطلب شد که بره و طعمه شیر بشه، اما خرگوش داناتر از این حرف‌ها بود. وقتی رسید پیش شیر، دیر شده بود و شیر با عصبانیت بهش گفت: «چرا انقدر دیر اومدی؟»

خرگوش گفت: «آقا شیر، چکار کنم؟ تو راه، یه شیر قلدر می‌خواست منو بخوره. تا اومدم از دستش فرار کنم، طول کشید.»

شیر که از قبل هم عصبانی‌تر شده بود، گفت: «یالا! منو ببر پیش اون شیره، که می‌خوام به حسابش برسم. بیخود کرده تو قلمرو من دنبال غذا می‌گرده.»

با خرگوش راه افتادند تا رسیدند به یه چاه. خرگوش دانا به شیر گفت: «خونه اون شیر قلدر توی این چاهه.»

چاه پر از آب بود و آقا شیر عکس خودشو توی آب دید و فکر کرد اون یکی شیر است. پرید تا باهاش بجنگه، اما ای دل غافل! افتاد توی یه چاه عمیق پر از آب و دیگه نتونست بیرون بیاد.

از اون روز به بعد، همه حیوانات با شادی و خیال راحت کنار هم زندگی کردند.

0 0 رای ها
امتیاز دهید
guest
0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها